لینک دانلود و خرید پایین توضیحات دسته بندی : پاورپوینت نوع فایل : powerpoint (..ppt) ( قابل ويرايش و آماده پرينت ) تعداد اسلاید : 20 اسلاید
قسمتی از متن powerpoint (..ppt) :
بنام خدا درنگی در اشعار قیصر امین پور فهرست معرفی شاعر و کتابهای او شعر آغازین (روز ناگزیر) شعر قیصر – زبان انسان معاصر عشق – این سه حرف ساده ی میان تهی شطح (هذیانهای زیبا) شکوه ها حسرت حماسه درد ویژگیهای ادبی معرفی شاعر و کتابهای او در کوچه آفتاب تنفس صبح آینه های ناگهان کتاب حاضر گلها همه آفتابگردانند سنت و نوآوری در ادبیات معاصر کتابهای کودکان شعر آغازین (روز ناگزیر) روزی که اين قطار قديمی در بستر موازی تکرار يک لحظه بی بهانه توقف کنندتا چشمهای خسته ی خواب الود از پشت پنجرهتصوير ابرها را در قاب و طرح واژگونه ی جنگل را در آ ب بنگرند آ ن روز پرواز دستهای صميمی در جستجوی دوست آ غاز ميشود روزی که روز تازه پرواز روزی که نامه ها همه باز است روزی که جای نامه و مهر و تمبر بال کبوتری را امضا کنيم و مثل نامه ای بفرستیم . . . اين روزها که مي گذرد ، هر روز احساس مي کنم که کسی در باد فرياد مي زنداحساس مي کنم که مرا از عمق جاده های مه الود يک اشنای دور صدا مي زندآهنگ اشنای صدای او مثل عبور نور مثل عبور نوروز مثل صدای آ مدن روز است آ ن روز ناگزير که امدروزی که عابران خميده يک لحظه وقت داشته باشند تا سر بلند باشند و آ فتاب را در آ سمان ببينند
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات دسته بندی : وورد نوع فایل : word (..doc) ( قابل ويرايش و آماده پرينت ) تعداد صفحه : 6 صفحه
قسمتی از متن word (..doc) :
الا يا ايها الساقي ادر کاسا و ناولها الا يا ايها الساقي ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکلها به بوي نافهاي کاخر صبا زان طره بگشايد ز تاب جعد مشکينش چه خون افتاد در دلها مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم جرس فرياد ميدارد که بربنديد محملها به مي سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد که سالک بيخبر نبود ز راه و رسم منزلها شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها همه کارم ز خود کامي به بدنامي کشيد آخر نهان کي ماند آن رازي کز او سازند محفلها حضوري گر هميخواهي از او غايب مشو حافظ متي ما تلق من تهوي دع الدنيا و اهملها ساقيا برخيز و درده جام را ساقيا برخيز و درده جام را خاک بر سر کن غم ايام را ساغر مي بر کفم نه تا ز بر برکشم اين دلق ازرق فام را گر چه بدناميست نزد عاقلان ما نميخواهيم ننگ و نام را باده درده چند از اين باد غرور خاک بر سر نفس نافرجام را دود آه سينه نالان من سوخت اين افسردگان خام را محرم راز دل شيداي خود کس نميبينم ز خاص و عام را با دلارامي مرا خاطر خوش است کز دلم يک باره برد آرام را ننگرد ديگر به سرو اندر چمن هر که ديد آن سرو سيم اندام را صبر کن حافظ به سختي روز و شب عاقبت روزي بيابي کام را روزه يک سو شد و عيد آمد و دلها برخاست روزه يک سو شد و عيد آمد و دلها برخاست مي ز خمخانه به جوش آمد و مي بايد خواست نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت وقت رندي و طرب کردن رندان پيداست چه ملامت بود آن را که چنين باده خورد اين چه عيب است بدين بيخردي وين چه خطاست باده نوشي که در او روي و ريايي نبود بهتر از زهدفروشي که در او روي و رياست ما نه رندان رياييم و حريفان نفاق آن که او عالم سر است بدين حال گواست فرض ايزد بگذاريم و به کس بد نکنيم وان چه گويند روا نيست نگوييم رواست چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم باده از خون رزان است نه از خون شماست اين چه عيب است کز آن عيب خلل خواهد بود ور بود نيز چه شد مردم بيعيب کجاست خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است چون کوي دوست هست به صحرا چه حاجت است جانا به حاجتي که تو را هست با خدا کخر دمي بپرس که ما را چه حاجت است اي پادشاه حسن خدا را بسوختيم آخر سال کن که گدا را چه حاجت است ارباب حاجتيم و زبان سال نيست در حضرت کريم تمنا چه حاجت است محتاج قصه نيست گرت قصد خون ماست چون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است جام جهان نماست ضمير منير دوست اظهار احتياج خود آن جا چه حاجت است آن شد که بار منت ملاح بردمي گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است اي مدعي برو که مرا با تو کار نيست احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است اي عاشق گدا چو لب روح بخش يار ميداندت وظيفه تقاضا چه حاجت است حافظ تو ختم کن که هنر خود عيان شود با مدعي نزاع و محاکا چه حاجت است بي مهر رخت روز مرا نور نماندست بي مهر رخت روز مرا نور نماندست وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست هنگام وداع تو ز بس گريه که کردم دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست ميرفت خيال تو ز چشم من و ميگفت هيهات از اين گوشه که معمور نماندست وصل تو اجل را ز سرم دور هميداشت از دولت هجر تو کنون دور نماندست نزديک شد آن دم که رقيب تو بگويد دور از رخت اين خسته رنجور نماندست صبر است مرا چاره هجران تو ليکن چون صبر توان کرد که مقدور نماندست در هجر تو گر چشم مرا آب روان است گو خون جگر ريز که معذور نماندست حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده ماتم زده را داعيه سور نماندست خم زلف تو دام کفر و دين است خم زلف تو دام کفر و دين است ز کارستان او يک شمه اين است جمالت معجز حسن است ليکن حديث غمزهات سحر مبين است ز چشم شوخ تو جان کي توان برد که دايم با کمان اندر کمين است بر آن چشم سيه صد آفرين باد که در عاشق کشي سحرآفرين است عجب علميست علم هيت عشق که چرخ هشتمش هفتم زمين است تو پنداري که بدگو رفت و جان برد حسابش با کرام الکاتبين است مشو حافظ ز کيد زلفش ايمن که دل برد و کنون دربند دين است بلبلي برگ گلي خوش رنگ در منقار داشت بلبلي برگ گلي خوش رنگ در منقار داشت و اندر آن برگ و نوا خوش نالههاي زار داشت گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست گفت ما را جلوه معشوق در اين کار داشت يار اگر ننشست با ما نيست جاي اعتراض پادشاهي کامران بود از گدايي عار داشت در نميگيرد نياز و ناز ما با حسن دوست خرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت خيز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنيم کاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت گر مريد راه عشقي فکر بدنامي مکن شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت وقت آن شيرين قلندر خوش که در اطوار سير ذکر تسبيح ملک در حلقه زنار داشت چشم حافظ زير بام قصر آن حوري سرشت شيوه جنات تجري تحتها الانهار داشت خواب آن نرگس فتان تو بي چيزي نيست خواب آن نرگس فتان تو بي چيزي نيست تاب آن زلف پريشان تو بي چيزي نيست از لبت شير روان بود که من ميگفتم اين شکر گرد نمکدان تو بي چيزي نيست جان درازي تو بادا که يقين ميدانم در کمان ناوک مژگان تو بي چيزي نيست مبتلايي به غم محنت و اندوه فراق اي دل اين ناله و افغان تو ب
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات دسته بندی : وورد نوع فایل : word (..doc) ( قابل ويرايش و آماده پرينت ) تعداد صفحه : 42 صفحه
قسمتی از متن word (..doc) :
1 تجلی قرآنی در اشعار عارفانه ایرانی 2 حكيم ابوالمجد، مجدود بن آدم سنايي غزنوي از عارفان و شاعراني است كه علاوه بر مهارت بالا در شعر و شاعري؛ با قرآن و حديث و معارف ديني نيز، هم آشنايي بسياري داشت و هم ايمان و اعتقادي استوار. از اين روي نشانههاي بسياري از تجلّي قرآن، حديث و معارف ديني به زباني شيوا و ساختاري هنري، در سرودههاي او ديده ميشود. اينك نمونههايي از اثر پذيرهاي قرآني او: غفلت خوش همينماياند مهر جاه و زر و زن و فرزند كي بود كاين نقاب بردارند تا بداني تو طعم زهر از قند ديوان، ص154 ابيات، گوياي اين نكته قرآني هستند كه: مهر جاه، زن، زر، فرزند و ديگر دل بستگيهاي دنيايي، نقاب غفلت بر چهره و چشم آدمي ميزند و او را از هدف اصلي زندگي بيخبر ميسازد و پس از مرگ است كه اين نقاب را از چهره و چشم او بر ميدارند و تازه ميفهمد كه در چه غفلت و خسارتي بوده است. اين نكته، آشكار را در آيه شريفه ذيل آمده است: «لَقَد كُنتَ في غَفلَةً مِن هذا فَكَشَفنا عَنكَ غِطاؤَكَ فَبَصَرُكَ اليومَ حَديد؛ [به او خطاب ميشود:] تو از اين صحنه [و دادگاه بزرگ] غافل بودي و ما پرده را از چشم تو كنار زديم و امروز چشمت كاملاً تيز بين است.»(سوره ق، آيه22) طمع و حرص و بخل و شهوت و خشم حسـد و كبر و حفد به پيوند هـفـت در دوزخـنــد در تــن تـو ساخته نفسـشان در و دربند همين كه در دست تو است قفل امروز در هر هفت محكم اندر بند ديوان، ص153 3 در اين ابيات؛ طمع، حرص، بخل، شهوت، خشم، حسد و كبر؛ هفت در دوزخ شمرده شدهاند كه در وجود آدمي جاي گرفتهاند و باز كردن آن درها و وارد شدن بدانها سرانجام، آدمي را به دوزخ ميكشاند و راه رهايي از دوزخ قيامت، بستن و قفل زدن به اين درها در همين دنياست. هفت در داشتن دوزخ، نكتهاي است كه در آيه شريفه ذيل آمده است: «وَ إِنّ جَهَنَّمَ لَمَوعِدُهُم أَجمَعينَ . لَها سَبعَةُ اَبوابً لِكُلِّ بابً مِنهُم جُزء مَقسُوم؛ و همانا كه دوزخ وعدگاه همه آنان (گمراهان) است. هفت در دارد و براي هر دري، گروه معيني از آنها تقسيم شدهاند.» (سوره حجر، آيات43و44) نبيني طبع را طبعي چو كرد انصاف رخ پنهان نيابي ديو را ديوي چو كرد اخلاص رخ پيد ديوان، ص56 بيت بالا بيانگر اين واقعيت است كه چون انصاف و راستي در كار نباشد، طبيعت و فطرت آدمي دگرگون ميشود و كار خود را به درستي انجام نميدهد، ولي هنگامي كه اخلاص و انصاف در كار باشد، ديو (شيطان، نفس) كار خويش را از دست ميدهد و وسوسههاي او در مخلَصان نميگيرد (اثر نميكند.) اين نكته دوم (بيتأثيري وسوسههاي نفساني و شيطاني در مخلَصان) برگرفته از آيه كريمه زير است. آيهاي كه بيانگر پاسخ انتقام جويانه و كينه توزانه ابليس به خداوند است، آن گاه كه به گناه سجده نكردن بر آدم، از درگاه الهي رانده شد: «لاَغوينَّهُم أَجمَعينَ . إلاّ عِبادَكَ مِنهُمُ المُخلَصينَ؛ همانا كه همه آدمي زادگان را گمراه و گرفتار ميكنم، جز بندگان مخلَص تورا.» (سوره حجر، آيات 39و40) گفتني است كه از اين آيه به آيات ديگري ميرسيم كه عبارتند از: «إنَّ عِبادي لَيسَ لَكَ عَلَيهِم سُلطان…؛ اي ابليس! تو بر بندگان من سلطه و نفوذي نداري….» (سوره حجر، آيه 42) 4 «اِنَّهُ لَيسَ لَهُ سُلطان عَلَي الَّذينَ آمَنُوا وَ عَلي رَبِّهِم يتَوَكَّلُون؛ همانا كه ابليس را سلطه و نفوذي نيست بر آنان كه ايمان آوردند و به خداي خويش توكّل نمودند.» (سوره نحل، آيه 99) آشكارا بر ميآيد كه پارهاي از بندگان از راه ايمان، ارادت، عبادت و طاعت خويش و نيز با لطف، كرامت و عنايت او، به چنان پايگاهي از قدرت روحي و توان معنوي ميرسند كه از وسوسههاي نفساني و شيطاني ايمن و آسوده ميمانند و راهي براي نفوذ آنها باز نميگذارند. اين نكته در سخني از پيامبر(ص) نيز آمده است كه فرمود: هر يك از شما شيطاني داريد و چون پرسيدند: و شما نيز يا رسول اللّه؟ فرمود: آري، ولي من به ياري خداوند آن را تسليم، فرمانبر، رام و آرام ساختهام. «و لكنّ اللّه أعانني فَاَسلَم»؛ «انّ شيطاني أسلم علي يدي» (احاديث مثنوي، ص 148) اين نكته را مولانا نيز چنين گزارش كرده است: نفس ماده كي است تا ما تيغ خود بروي زنيم زخم بر دستم زنيم و زخم از رستم خوريم كلیات شمس، 3/289 رَستـم از اين نفـس و هوا مرده بلازنده بل مرده و زنده و طنم نيست بجز عشق خدا همان، 1/31 در اين باره سخن عين القضاة نيز خواندني است: «اغلب آدميان مسخّر تقديرند به واسطه هوا و شهوات عاجل (زود گذر) و اين سلاح شيطان است. پس اين قوم، همه در اقطاع (تصرف) ابليساند كه «فَبِعِزَّتكَ لَأُغوِينَّهُم اَجمَعينَ» الاّ بعضي كه هوا و شهوت در ايشان مقهور و مغلوب شده است به حبّ خدا و رسول(ص) و طلب اين؛ پس اين قوم، سلاح شياطين در درون ندارند و ايشان از اقطاع شياطين نيستند كه «اِلاّ عِبادَكَ مِنهُمُ المُخلَصينَ»
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات دسته بندی : پاورپوینت نوع فایل : powerpoint (..ppt) ( قابل ويرايش و آماده پرينت ) تعداد اسلاید : 20 اسلاید
قسمتی از متن powerpoint (..ppt) :
بنام خدا درنگی در اشعار قیصر امین پور فهرست معرفی شاعر و کتابهای او شعر آغازین (روز ناگزیر) شعر قیصر – زبان انسان معاصر عشق – این سه حرف ساده ی میان تهی شطح (هذیانهای زیبا) شکوه ها حسرت حماسه درد ویژگیهای ادبی معرفی شاعر و کتابهای او در کوچه آفتاب تنفس صبح آینه های ناگهان کتاب حاضر گلها همه آفتابگردانند سنت و نوآوری در ادبیات معاصر کتابهای کودکان شعر آغازین (روز ناگزیر) روزی که اين قطار قديمی در بستر موازی تکرار يک لحظه بی بهانه توقف کنندتا چشمهای خسته ی خواب الود از پشت پنجرهتصوير ابرها را در قاب و طرح واژگونه ی جنگل را در آ ب بنگرند آ ن روز پرواز دستهای صميمی در جستجوی دوست آ غاز ميشود روزی که روز تازه پرواز روزی که نامه ها همه باز است روزی که جای نامه و مهر و تمبر بال کبوتری را امضا کنيم و مثل نامه ای بفرستیم . . . اين روزها که مي گذرد ، هر روز احساس مي کنم که کسی در باد فرياد مي زنداحساس مي کنم که مرا از عمق جاده های مه الود يک اشنای دور صدا مي زندآهنگ اشنای صدای او مثل عبور نور مثل عبور نوروز مثل صدای آ مدن روز است آ ن روز ناگزير که امدروزی که عابران خميده يک لحظه وقت داشته باشند تا سر بلند باشند و آ فتاب را در آ سمان ببينند
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات دسته بندی : وورد نوع فایل : word (..doc) ( قابل ويرايش و آماده پرينت ) تعداد صفحه : 6 صفحه
قسمتی از متن word (..doc) :
الا يا ايها الساقي ادر کاسا و ناولها الا يا ايها الساقي ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکلها به بوي نافهاي کاخر صبا زان طره بگشايد ز تاب جعد مشکينش چه خون افتاد در دلها مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم جرس فرياد ميدارد که بربنديد محملها به مي سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد که سالک بيخبر نبود ز راه و رسم منزلها شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها همه کارم ز خود کامي به بدنامي کشيد آخر نهان کي ماند آن رازي کز او سازند محفلها حضوري گر هميخواهي از او غايب مشو حافظ متي ما تلق من تهوي دع الدنيا و اهملها ساقيا برخيز و درده جام را ساقيا برخيز و درده جام را خاک بر سر کن غم ايام را ساغر مي بر کفم نه تا ز بر برکشم اين دلق ازرق فام را گر چه بدناميست نزد عاقلان ما نميخواهيم ننگ و نام را باده درده چند از اين باد غرور خاک بر سر نفس نافرجام را دود آه سينه نالان من سوخت اين افسردگان خام را محرم راز دل شيداي خود کس نميبينم ز خاص و عام را با دلارامي مرا خاطر خوش است کز دلم يک باره برد آرام را ننگرد ديگر به سرو اندر چمن هر که ديد آن سرو سيم اندام را صبر کن حافظ به سختي روز و شب عاقبت روزي بيابي کام را روزه يک سو شد و عيد آمد و دلها برخاست روزه يک سو شد و عيد آمد و دلها برخاست مي ز خمخانه به جوش آمد و مي بايد خواست نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت وقت رندي و طرب کردن رندان پيداست چه ملامت بود آن را که چنين باده خورد اين چه عيب است بدين بيخردي وين چه خطاست باده نوشي که در او روي و ريايي نبود بهتر از زهدفروشي که در او روي و رياست ما نه رندان رياييم و حريفان نفاق آن که او عالم سر است بدين حال گواست فرض ايزد بگذاريم و به کس بد نکنيم وان چه گويند روا نيست نگوييم رواست چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم باده از خون رزان است نه از خون شماست اين چه عيب است کز آن عيب خلل خواهد بود ور بود نيز چه شد مردم بيعيب کجاست خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است چون کوي دوست هست به صحرا چه حاجت است جانا به حاجتي که تو را هست با خدا کخر دمي بپرس که ما را چه حاجت است اي پادشاه حسن خدا را بسوختيم آخر سال کن که گدا را چه حاجت است ارباب حاجتيم و زبان سال نيست در حضرت کريم تمنا چه حاجت است محتاج قصه نيست گرت قصد خون ماست چون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است جام جهان نماست ضمير منير دوست اظهار احتياج خود آن جا چه حاجت است آن شد که بار منت ملاح بردمي گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است اي مدعي برو که مرا با تو کار نيست احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است اي عاشق گدا چو لب روح بخش يار ميداندت وظيفه تقاضا چه حاجت است حافظ تو ختم کن که هنر خود عيان شود با مدعي نزاع و محاکا چه حاجت است بي مهر رخت روز مرا نور نماندست بي مهر رخت روز مرا نور نماندست وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست هنگام وداع تو ز بس گريه که کردم دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست ميرفت خيال تو ز چشم من و ميگفت هيهات از اين گوشه که معمور نماندست وصل تو اجل را ز سرم دور هميداشت از دولت هجر تو کنون دور نماندست نزديک شد آن دم که رقيب تو بگويد دور از رخت اين خسته رنجور نماندست صبر است مرا چاره هجران تو ليکن چون صبر توان کرد که مقدور نماندست در هجر تو گر چشم مرا آب روان است گو خون جگر ريز که معذور نماندست حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده ماتم زده را داعيه سور نماندست خم زلف تو دام کفر و دين است خم زلف تو دام کفر و دين است ز کارستان او يک شمه اين است جمالت معجز حسن است ليکن حديث غمزهات سحر مبين است ز چشم شوخ تو جان کي توان برد که دايم با کمان اندر کمين است بر آن چشم سيه صد آفرين باد که در عاشق کشي سحرآفرين است عجب علميست علم هيت عشق که چرخ هشتمش هفتم زمين است تو پنداري که بدگو رفت و جان برد حسابش با کرام الکاتبين است مشو حافظ ز کيد زلفش ايمن که دل برد و کنون دربند دين است بلبلي برگ گلي خوش رنگ در منقار داشت بلبلي برگ گلي خوش رنگ در منقار داشت و اندر آن برگ و نوا خوش نالههاي زار داشت گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست گفت ما را جلوه معشوق در اين کار داشت يار اگر ننشست با ما نيست جاي اعتراض پادشاهي کامران بود از گدايي عار داشت در نميگيرد نياز و ناز ما با حسن دوست خرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت خيز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنيم کاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت گر مريد راه عشقي فکر بدنامي مکن شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت وقت آن شيرين قلندر خوش که در اطوار سير ذکر تسبيح ملک در حلقه زنار داشت چشم حافظ زير بام قصر آن حوري سرشت شيوه جنات تجري تحتها الانهار داشت خواب آن نرگس فتان تو بي چيزي نيست خواب آن نرگس فتان تو بي چيزي نيست تاب آن زلف پريشان تو بي چيزي نيست از لبت شير روان بود که من ميگفتم اين شکر گرد نمکدان تو بي چيزي نيست جان درازي تو بادا که يقين ميدانم در کمان ناوک مژگان تو بي چيزي نيست مبتلايي به غم محنت و اندوه فراق اي دل اين ناله و افغان تو ب